سلام:)
مشغول خوندن کتاب بادبادک باز از خالد حسینی هستم(اول نوشتم حسین خالدی:||| )تا این جاش که کلی باهاش حال کردم....
این هوا هم که قربونش برم از لحاظ گرما تابستونه ولی از لحاظ رنگ و رو پاییزیه....تابستون دلش نمیخواد تموم دارایی هاش رو به پاییز بده:) زین رو میپندارم که باهم صوبت کردن و قرار شده تو این مدت باقی مونده تابستون اخرین توانایی هاشو در پختن و سوزوندن ملت به خرج بده
البته پاییز دلگیره...یادش بخیر اون وقت ها که مدرسه میرفتیم دلتنگی پاییز رو با شور و حال مدرسه رفتن تسکین میدادیم ولی خب دو سه ماه که از مدرسه میگذشت می فهمیدیم چه غلطی کردیم:|
هیچ وقت یادم نمیره روز اول مهر بود تو سرویس که مینی بوس بود نشسته بودیم بعد سال بالایی ها همیشه تو ردیف پشتی مینشستن اصن لامصب اونجا نشستن سعادت میخواست:|بعد تو راه برگشتنی از مدرسه یکی از اون ته گفت خدااااایا کی تابستون میاد؟فک کنین بهش هنوز اول مهر بود:))همه مون زدیم زیر خنده....
واسه دانشگاه رفتن شور وشوق و از این چیزا دارم.....کیف خریدم دوباره میخوام جامدادی بخرم:)
این تابستون رو یه جورایی رو هوا معلق بودم...
به به بادبادک باز...یادش به خیر کتابشو سال 86 خوندن...داستان زیبا و البته دردناکی داره...جملۀ آخر کتاب رو هرگز فراموش نمی کنم،اینجا نمی گم تا حسش از بین نره ولی تکرار یه جملۀ خاطره انگیز کتابه...یادش به خیر!
(بزرگ شدیا
)
چه اصطلاحات جالبی به کار بردی:
-تابستون دلش نمیخواد تموم دارایی هاش رو به پاییز بده
- زین رو میپندارم...
-دو سه ماه که از مدرسه میگذشت می فهمیدیم چه غلطی کردیم
آخی این آخری رو با گوشت و پوست و استخون حس کردم
من خیلی کم از سرویس استفاده کردم ولی اونجا هم همیشه با لژ نشینان رقابت داشتم!
آخی،چه خانوم دانشجویی بشی شما،برات آرزوی موفقیت می کنم!
اره ....خیلی خوب بود


مرسی
فکر کنم این بود که همش تو ذهنش تکرار میشد که حسن بهش میگفت"تو جون بخواه"....و در اخر امیر هم به پسر حسن ( سهراب )همین جمله رو گفت
اوه تنک یو
لامصب خیلی لیاقت میخواست اون ته بشینی
اره بزرگ شدم...ناگهان چه زود دیر میشود