crazy letters:)
crazy letters:)

crazy letters:)

60

سلام

حال و روزم خیلی خوب نیست , صبح که چشامو باز میکنم اولین چیزی که بهش فکر میکنم (آ) هست...نمیتونه فراموش کنه

دوباره پی ام داد....حرفاش اینه:

میگه من نمیتونم فراموشت کنم

میگه داری منو آب میکنی میگه خواهش میکنم ی فکری بحال من بکن یه ذره منو بفهم یه ذره منو درک کن

میگه بزار حداقل بیام خواستگاری میگم نمیتونم ازدواج کنم میگه خب ازدواج نکن فقط باش

نمیدونه که با هر اصراری چه بلایی سر من میاره...از اینکه فکر میکنه فقط خودش حالش بده متنفرررم.... نمیدونم چی کار کنم؟

اگه ادامه بدم بدون هدف ازدواج که نمیشه

اگه با هدف ازدواج برم جلو با اختلاف سنی چی کار کنم؟ میدونم که احتمال اینکه بابام قبول نکنه زیاده

اگه ول کنم همه چی رو حس میکنم زندگیشو من تباه کردم و من خودمو مقصر میدونم...میگه من فقط تو رو میخوام فکر کردی تو شرایط و وضعیت من دختر قحطی اومده

میگم تو چی تو من دیدی ؟عاشق چی من شدی...

میگه از نظر دیگران خوشگل باشی و نباشی مهم نیست من یه جور دیگه میبینمت یه جور دیگه ایی یه چیزی تو نگاهت تو چشات تو وجودت هست که منو سمت خودش میکشونه....

شاید چند سال پیش آرزو داشتم یکی اینطوری عاشقم شه...ولی الان از پسش برنمیام!

اصن داغونم میگه از وقتی اونجوری رفتی نه خواب دارم نه خوراک فکر میکنه نمیفهممش

نمیدونم راه درست چیه

چی درسته چی غلط

نمیدونم...

نمیدونم

نظرات 5 + ارسال نظر
رویا یکشنبه 19 شهریور 1396 ساعت 19:57

اگر دیدی بعد اون مدت هیچ جوره بهش حس نداری بهش بگو که تو این مدت نتونستی بهش علاقه مند بشی و تا اخر عمرم نمیتونی! اگرم ازدواج کنین اونوقت تا اخر عمرت زندگیت میشه همین که اون عاشقت باشه اما تو نه و زندگی به کام هر دوتون زهرمار میشه!

خب یبارم تو بهش بگو که اون درکت کنه!
اگه از نظر اون انقدر راحته ازدواج کردن با کسی که دوسش نداری خب تو بهش بگو خودش بره با یکی دیگه ازدواج کنه که دوسش نداشته باشه! والا

من چندبار حضوری باهاش حرف زدم از نظر اخلاق چیزی کم نداره...
از نظر مالی چیزی کم نداره
قیافه ش در حد معمولیه و خیلی هم خوشتیپه ولی من اصلا نمیتونم بهش نگاه کنم چون قیافه ش به دلم نمیشینه ینی از نظر دخترای دیگه شاید خوب باشه ولی برای من نیست
از طرفی اختلاف سنی کارمون رو زده بدتر کرده متاسفانه 12 سال و خورده ایی اختلاف سنی داریم و این آقا قیافه شم جوری نیست که مثلا بگی بهش میاد 4-5 سال کوچیکتر میزنه ینی اصلا بیبی فیس نیست
قیافه ش کاملا جا افتاده و مردونه س بهش میاد الان بچه ش 3. 4 ساله باشه
دقیقا الانم همچین وضعیتی رو داریم... اون روز به روز منو بیشتر دوس داره و من روز به روز از این دوست داشتن زجر میکشم ... واقعا قدر احساسش رو میدونم و براش ارزش قائلم میدونم صداقت داره ...میدونم از سر هوس های زودگذر نیست...مثلا میتونه ساعت ها بشینه منو نگاه کنه انگار داره یه تابلو رو میبینه:| یا هرچی که من دوست داشته باشم اونم یه طور دیگه باهاش برخورد میکنه و هزاران چیز دیگه همیشه آرزو داشتم یکی این مدلی منو دوست داشته باشه ولی الان....
ولی خب دست خودم نیست خیلی گیر افتادم... روزی هزار بار بهش میگم همون قدر که به من میگی درکم کن و احساسم رو نسبت به خودت بفهم منم درک کن و اینقدر منو تحت فشار قرار نده.خودشم میدونه... ولی میگه وقتی بهت میگم آروم میشم... دقیقا همینطوره بنظر منم خودخواهه!
و در آخر مرسی از نظراتت خوبت دوست جان, بهم کمک کرد

رویا یکشنبه 19 شهریور 1396 ساعت 19:52

آدم باید یکیو بشناسه که بتونه بهش علاقه مند بشه ، نشناخته که نمیشه!
من میگم بهش صادقانه بگو که بیاد خواستگاری تا پدر و مادرت هم در جریان باشن ولی اینم بگو که قصدت از این کارت فقط آشنا شدنه! و ممکنه بعد یه مدت بهش بگی نه و همه چی تمومه و ممکنه هم قبول کنی! اما امیدوار هم نباشه! فقط یه مدتی رو کنار هم باشین تا تو ببینی میتونی بهش کم کم علاقه مند بشی یا نه!

میدونی بنظرم این مسئله خیلی پیچیده شده...
بزار قشنگ بگم:
از یه طرف من هنوزاصن به صورت جدی به ازدواج فکر نمیکنم ینی درواقع با خودم کنار نیومدم ... از طرفی با توجه به خانواده م و طرز فکرشون اگه بیان خواستگاری دیگه ماجرا آشنایی تلقی نمیشه یا میگن نه اگرم ببینن طرف از هر نظر اوکی هستش میرن سراغ قدم های بعدی اول خانواده و تحقیق و بعدم مشاوره اگه اینا اوکی بود قدم بعدی آشنایی بیشتر به این صورته که ما در حضور یکی از اعضای خانواده باهم آشناشیم و صحبت کنیم خب من اصلا نمیتونم با این روش کنار بیام!تازه بعدش میگن باید عقد کنین چون متاسفانه تو این مسائل سخت گیرن حتی اگرهم عقد نکنیم و بخوایم تو اون دوران هم باهم آشنا شیم فکر نکنم باز چیزی عوض شه ...
میدونی گاهی وقتا یه آدم خودبه خود با یه نگاه, فرتی به دلت میشینه ولی گاهی وقتا هم هرچقدرم تلاش کنی باز به خودت میگی این که همه جوره اوکیه پس چرا من حسی رو که باید بهش داشته باشم ندارم؟
از کنارش بودن میترسم... چون اون علاقه ش بیشتر میشه و من کمتر

Pardis پنج‌شنبه 16 شهریور 1396 ساعت 15:48 http://www.lostheaven77.blogfa.com

بنظرم اگه فک میکنی ممکنه باهاش به جایی برسی با خانواده مطرح کن...اگرم نسبت بهش خنثی هستی بیخیال شو و تحت هیچ شرایطی جوابشو نده کم کم یادش میره

حالت دومی برای من در جریانه و بهشم گفتم اتفاقا...
فقط و فقط امیدوارم هرچه سریعتر یادش بره

سوداگر چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 23:51

ببین،بذار یه چیزی رو صادقانه بهت بگم،باز تصمیم با خودت...این آقایی که شما می گی با این اختلاف سنی باید دست کم سی سالش باشه...چنین حرفهایی از یه آدم سی ساله نشون می ده که...البته ببخشید که رک می گم،خدا می دونه دارم اینو بدون غرض می گم،تو رو جای خودم گذاشتم و دارم می گم...نشون می ده به لحاظ احساسی و منطق دوست داشتن هنوز به پختگی لازم نرسیده...یه مرد سی ساله پسر شونزده ساله نیست که متوجه نباشه که داره چه چیزی رو از چه کسی طلب می کنه...اون داره با تو مثل یه دختر از آب و گل در اومده برخورد می کنه در حالی که تو هنوز تکلیف خیلی از چیزها رو با خودت روشن نکردی چه برسه به دیگران...از یه مرد سی ساله انتظار می ره که منطقی رفتار کنه نه تا این حد احساسی،اون باید متوجۀ فاصلۀ سنیش با تو باشه،نباید فشارها رو بیشتر روی تو بندازه،به زبون ساده نباید خودشو بزنه به بی تجربگی و بخواد با تحت فشار قرار دادن تو به مقصودش برسه...
باز ببخشید اگه بی پروا گفتم،من مخالف ازدواج با اختلاف سنی زیاد نیستم،منتها در چنین ازدواجهایی،فرد بزرگتر باید بشه سنگ زیر آسیاب،باید بدونه و قبول بکنه که داره با کسی وصلت می کنه که هنوز خیلی چیزها رو تجربه نکرده و نمی دونه،باید در نقش یه دیوار محکم ظاهر بشه،نه این که خودش هم وزنش رو بندازه روی طرف مقابلی که هنوز به اندازۀ کافی قوی و پخته نشده که بخواد وزن کسی رو تحمل کنه...یه مرد سی ساله بچۀ نوجوون نیست که انتظار داشته باشه صرف این که حالش بده دیگران درکش بکنن...باید ازت استرس بگیره نه این که با کاراش بهت استرس بده!...راستش...می دونم ممکنه از حرفم ناراحت بشی چون حس می کنم دوستش داری، ولی این آدم با این شکل برخوردی که می گی مناسب تکیه کردن نیست...دلت به حالش نسوزه زهرا...

نه چرا ناراحت بشم؟اصلا...اتفاقا کلی هم خوشحال شدم
الان تو شرایطی هستم که واقعا به کمک و نظرات دیگران نیاز دارم...خودم نمیدونم چی درسته چی غلط....راستش من هیچ حسی بهش ندارم ینی همین الان بیاد بگه دیگه حسی بهت ندارم اصلا برام مهم نیست و تازه خوشحالم میشم....چیزی که منو اذیت میکنه اینه که میترسم به خاطر نه گفتن من کلا زندگیش عوض شه دوست دارم کلا منو یادش بره ...دوست ندارم اینطوری شه چرا من باید رو یکی اینقدر تاثیر گذار شم که بخاطر شرایط و جوابی که بهش دادم بعدا نتونه کسی رو مثه من دوس داشته باشه من میدونم که دوست داشتن ایشون واقعا صادقانه س کاملا میفهمم حرفاشو ولی میگه یه ذره حسی که من نسبت به تو دارم رو بفهم
میخواد همه چی رو درست کنه ولی این چیزا تنها با نبودن درست میشه...درسته نباید بیخودی دلسوزی کنم بهرحال این زندگی منم هست
روزی چند بار باید این جمله رو تکرار کنم
اتفاقا بهش گفتم که ما نمیتونیم به جایی برسیم و اگه میشه دیگه پی ام نده چون من هربار پی ام ت رو میبینم حالم بد میشه
امیدوارم هر چه زودتر فراموش کنه
مرسی از کمکتون مثله همیشه لطف کردین به من

. چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 21:02

با خانواده مطرح کنین. بذارین بیان خواستگاری. همفکری با پدرتون خیلی میتونه مفید باشه.

بنظر خودمم درست ترین کار همینه
اینو که میگم ... ولی خب اول خودم باید با ازدواج باهاش کنار بیام...من هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.